loading...

تور اروپا

تور اروپا و ترکیه پارمیدا تور

بازدید : 544
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 0:24


تو این روزها یه صدایی تو مغزم هی تکرار میکرد: تو روزهای سخت برای خودت و بقیه داستان بگو. داستان‌سرایی کمک میکنه یادت بیاد چقدر زندگی بالا و پایین داره.
اول فکر کردم از سفر بگم و آرشیو عکسهای گواتمالا رو زیر رو کردم که به شکل اتفاقی از داستان‌هاش جایی نگفتم. از شهر قدیمی‌سرخپوستان و مایاها که محاصره شده بود بین سه آتشفشان فعال. از دریاچه‌ی آتلیتان و روستاهای پر از اتفاق اطرافش و از کلی داستان دیگه این سرزمین جادویی..
اما دلم کار و پروژه و داستان‌سرایی بیشتر و بزرگتری میخواست و همین شد که به پروژه‌ی قدیمی‌سرک کشیدم که پرونده‌‌ش برام مدت‌هاست باز مونده.
پادکست و صدا و سفر... گفتن از داستان‌هایی که جایی نگفتم و توصیف از عکس‌هایی که هرگز نگرفتم...
.
و حالا ده روزی هست که پروژه‌ی سفر و پادکست و داستان‌هایش شروع شده. پادکستی که هنوز اسمی‌نداره ولی میدونم که قراره مقصد به مقصد رو باهم سفر کنیم و از خاطرات، اتفاقات، موزیک و طعم غذاهاش، تاریخش و زندگی مردمش بگیم. تو ننویی تو طبیعتش دراز بکشیم، سوار قطارهای مونده از جنگ جهانی بشیم و شهر به شهر بریم و تو ساحل‌هاش با آدم‌های بومی‌قدم بزنیم.
برای شروع هم دارم به یه اپیزود قبل از شروع سفر باهم فکر میکنم. اپیزودی که اسمش رو گذاشتم "اپیزود صفر" که اونجا قبل از حرکت دور هم بشینیم که شما هم یکم بیشتر از این همسفرتون و از زندگیش تو این سی و خورده‌ای سال، برنامه‌هاش، ترس‌هاش، هدف‌هاش و داستان شروع سفرهاش بشنوین و بعد کوله رو ببندیم و بریم سفر!

Dr.Amir Nik'Khah دکتر امیر نیکخواه
بازدید : 406
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 3:21


دوستی دارم که هر هفته میره به خونه پدر و مادر در شمال و اونجا خودش گندم و سبوس و آرد رو میبره برای نونوای روستا تا صدها نون جلوی چشمانش برن تو تنور و بعد نون‌های تازه پخت رو بسته‌بندی و فریز می‌کنه تا با بازگشت به شهر، سهم فامیل و آشنا و رفیق رو به دستشون برسونه و از شانس خوب یا به دلیلی که نمیدونم، یه بسته‌ش هم میرسه به من. نون‌هایی که جدای از مزه‌ی متفاوت متحویات پخت و گرمای تنور، لذت دوچندان فاصله‌ی طی شده تا رسیدن به تو و البته مزه‌ی رفاقت رو هم به همراه داره.
دوست دیگه‌ای هم دارم که تمام کتاب‌ها و مقاله‌های جالب رو خلاصه میکنه و برای دوستانش ایمیل میکنه. یکجورهایی رفاقتش رو با تقسیم اطلاعاتی که وقت پاش گذاشته تموم میکنه و لذت هم‌خونی رو به اطرافیانش میرسونه.
دوست دیگه‌ای دارم که همراه همسرش شب‌های پاستا و بازی در هفته دارن و هر هفته چند نفر میشیم که هر کدوم یه آیتم غذای اعلام شده رو میبریم که باهم غذا بپزیم و بُرد‌-گیم بازی کنیم. تو این روزها کرونا هم دیشب شب بازی و پاستا بود. فقط همه آنلاین بازی کردیم و غذامون با پیک اومد در خونه که تو خونه گرم کنیم و به یاد هم شام بخوریم!
تو دایره رفاقتم هم رفیقی هست که یه نقشه‌ی بزرگ شهر به دیوارشه و کافیه ازش درباره اطلاعات تاریخی و غذا و رستورانی و گردشی شهر بپرسی و حتی جالب‌تر اینکه گاهی آخر هفته‌ها تور کافه‌ها و گالری‌گردی و قهوه و کیک خوری با دوستاش میذاره و همیشه برای پیشنهادات شهری همراهته!
دیگه بمونه که دوستی دارم که هر فصل برای همه دوست و آشناها با کمک مادر لواشک میوه‌های فصل درست میکنه.
یکی هست که فیلم‌ها رو دانلود میکنه میبینه و امتیاز میده و برای لیست دوستای گروه یازده نفریش با لینک میفرسته که اونا هم ببینن.
یکی هست که ماهی یبار میاد و چند نفری از جلو در خونه جمعمون میکنه و جاده رو با آهنگ و خوراکی و صحبت و خنده طی میکنه تا برسیم و طلوع رو باهم ببینیم.
و یکی هم هست که هرجا میره با خودش سوغاتی کمی‌خوراکی اون مقصد رو میاره تا تو برگشت دور یه میز بشینن و با خوراکی و تعریف داستان‌های سفر، دلتنگی و جای خالی نبودن دوستاش تو سفر رو کنارشون کمی‌جبران کنه!
-

لایو و کش تنبان!
بازدید : 531
پنجشنبه 27 فروردين 1399 زمان : 2:43


پرواز ساعت پنج صبح و دم‌دمای طلوع بود و من که داشتم از جایی خداحافظی میکردم که احساس عجیب دلتنگی بهش داشتم، در کنار ترس از پرواز، دل‌و دماغی برام نذاشته بودکه حتی از پنجره‌ی هواپیما به منظره‌ی بی‌نظیر افق نارنجی نگاه کنم. سرم رو به شیشه تکیه‌ دادم، پیام آخرِ کسی که برای بدرقه‌م اومده بود و نوشته بود "نشستی خبر بده" رو خوندم و بعد هدفون رو تو گوشم گذاشتم که صدای آهنگ، من رو از فضا جدا کنه. پرواز که اوج گرفت و از ابرها که گذشتیم دو مهماندار با لبخندی پهن به سمت مسافرا راه افتادن و بسته‌ی کوچیکی رو جلو هرکسی میذاشتن. مهماندار به من رسید و من که فکر کردم بساط صبحونه‌ست و با این حال و روز اشتها نداشتم، اومدم بگم چیزی نمیخوام که اشاره کرد هدفونت رو در بیار و بعد بهم گفت : این بسته رو داشته باشین و لطفا یه لحظه به صدای کاپیتان که قراره صحبت کنن گوش بدین. با لبخند بی حوصله قبول کردم و همون لحظه کاپیتان با صدای کمی‌لرزان گفت:
سلام میکنم به همه همسفرانم در این پرواز در این روز زیبا و این طلوع بر روی اقیانوس. کاپیتان صحبت میکنه و راستش این صحبت با همه صحبت‌های من فرق میکنه چون دارم تمام صحبت‌های این 'سی و اندی سال' رو مرور میکنم. این پرواز برای من متفاوته چون این "آخرین پرواز" منه و با این پرواز من بازنشسته میشم... صدای بغض کردن مردی مسن که حدس میزدم موها و ریش کمش سفید شده باشه و با چشمان ریز و نافذش به منظره‌ی روبروی آسمون خیره شده باشه رو میشد از دور حس کرد و همون احساس به گلوی من هم منتقل شده بود. فکر کردن به کار با عشقِ کسی که حتی بیشتر از سن من در آسمان‌ها سفر کرده حس عجیبی بود. چه روزها و چه تجربه‌هایی که با خودش به هزاران کشور برده. احساس ترس و هیجان اولین پروازش رو حتمن یادشه و چه جَوون‌هایی که اومدن کنارش نشستن برای اولین پرواز و این به ترس و هیجانشون لبخند زده...چه لحظات ناب طلوع و غروبی که دیده و چه خاطراتی که از پروازهاش برای بقیه تعریف میکنه... چه صبح‌ها که کلاه کاپیتانی روجلوی آینه رو سرش امتحان کرده و چه پیام‌هایی که لحظه فرود و نشستنش به زمین، به کسی زده که "من نشستم!"

مبلشویی و نظافت منزل قرچک
بازدید : 476
پنجشنبه 27 فروردين 1399 زمان : 2:43


فکرش رو میکردی یه روز دلت برای قدم زدن تو آفتاب تنگ بشه؟ دلت نشستنِ بی‌استرس پشت میز کافه بخواد؟ فکرشو میکردی دلت برای دورهمی‌و بغل کردن محکم دوستات یه ذره شده باشه و از اینکه همه در فاصله چند کوچه و خیابون از همین و همدیگه رو نمیبین ناراحت شین ؟ فکر میکردی بجای فلان رستوران معروف اون سر دنیا، دلت برای رستوران و شامی‌تو همین محله خودت تنگ شه؟ اصلا فکرشو میکردی یه روزی برسه که بترسی به نیوه‌های نوبر بهاری دست بزنی و دلت تره‌بار رفتن بدون ماسک و دستکش بخواد؟ دیگه از دلتنگی برای سفر و جاده که نگم... .
اما این روزا میگذرعه
.
این‌روزها جدا از تلخی سایه‌ی مرگ روی تن شهر، با خودش دلتنگی به همراه آورده. دلتنگی برای دل‌خوشی‌های کوچیک زندگی که هیچ‌وقت بهش حتی فکر نمی‌کردیم و باور داشتیم همیشگین. این روزا داره یادمون میده که حواسمون باشه هیچ چیز همیشگی نیست و هر حس خوبی رو که تو روزمره داریم، اگه ازش لذت نبریم شاید یه روزی برامون حسرت بشه. فقط خوبیش اینه که با همه سختی قرنطینه و تعطیلی شهر درست قبل از عید و با همه این دلتنگی‌ها، هممون می‌دونیم و امید داریم که بزودی این روزا میگذرعه
این ویدیو رو امروز از مرور خاطراتم از خوشی‌های کوچیک ولی مهم زندگی روزمره‌م ساختم. یه سری ویدیو‌های آرشیو خودم رو زدم تنگ تصاویری که از دوستام گرفتم (که تگشون کردم و ازشون ممنونم) و آهنگ پپرونی گروه بمرانی رو گذاشتم روش که نگاهش کنم و قول بدم بعد از این دوران، بیشتر از اینا از یه پرس قیمه‌ تو رستوران، یه ماساژ بی‌دغدغه، یه پیاده‌روی دست تو دست، یه ساندویچ و نوشابه بر خیابون، یه سفر و کوله‌گردی بی استرس، یه املت قهوه‌خونه‌ای و یه دوره‌همی‌جمعه‌ شب لذت ببرم!

آخرین روز در میانمار
بازدید : 501
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 17:46


عکس‌ها و ویدیوهای پُل یوبین در میانمار رو منتشر کردم و یه غریبه که به قول خودش در مرخصی سربازیه بهم مسیج زده که "تمام این سفر میانمار رو، لحظه به لحظه به مادرم که عاشق طلوع و غروبه و حالا بر تخت بیمارستان جز چشمان و لبخندش هیچ عضو دیگه‌ش کار نمیکنه، نشون دادم و باهم همسفرت شدیم"
پیام‌های زیادی تو این مدت گرفتم که دوستش داشتم و لبخند به لبم آورد. خیلی‌ها از عکس‌های سفر عکس گرفتن که استفاده کنن و خیلی‌ها منتشرش کردن که باهم و با دوستانشون سفر بریم، خیلی‌ها تشکر کردن از همراهی آنلاین، خیلی‌ها گفتن بعداز دیدن سفرنامه میانمار دوست دارن به این نقاط سفر برن، اما این یکی نوشته چیز دیگه‌ای بود.. این یکی مسیج همراه با لبخند اشک رو هم به چشمام آورد.

حراج ست ساعت مچی مردانه و زنانه Violet مدل Acore(تمام مشکی)
بازدید : 606
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 17:46

باگان شهر هزار معبد و شهر جادویی میانمار. شهری که میگن نباید غروب و طلوع‌های طلاییش رو از دست بدی! درباره باگان و معابد و جادوی شهری که انگار در رویاهات داری میبینیش بزودی مینویسم، اما اومدم اینجا که از گمشده‌ی کوچیک اما مهمی‌بنویسم که من و خیلی‌ها به دنبالشیم. از لحظه‌ی رهاییِ ذهن از قوانین بی‌منطق ولی قبول شده‌ی زندگی، از بند‌های سنتی روزمره و از ترس‌های بی‌دلیل مغز.
-
دم غروب در اولین روز سفر در باگان، موتور گرفتیم و من با هُل کوچیکی از همسفر، بالاخره از ترس ِبه کسی زدن یا زمین خوردنم گذشتم و در شهر جادویی آزادانه چرخیدم. خوردن باد ملایم و نور آفتاب به صورتم و دیدن هزاران معبد بزرگ کوچیک، دیدن زندگی ساده و زیبای روستایی، غروب و سکوت منطقه بر روی درختان و معابد یادم انداخت که چقدر زندگی در شهر سرعت بالایی داره و چقدر این سرعت و این قوانین نانوشته‌ی بی منطق شهری باعث میشه یادم بره روزمره و کیفیت زندگی آدم میتونه با تغییرات کوچیک و رد شدن از یه سری خواسته‌های الکی ذهن و یه سری قوانین سنتی، بهتر بشه و مهم‌تر از اون و چقدر این بهتر شدن، هدف زندگی برای رسیدن به خوشبختیه؟ نکنه هر قدم که بهتر میشیم استرس جدیدی برای مرحله بعدی از بهتر شدن به ما بده جوری که نذاره از لحظه، از روز لذت ببریم؟ نکنه موتور سواری و لذت حرکت نذاره زیبایی غروب، عظمت معابد و سادگی زندگی رو نبینم؟ باید بیشتر حواسم باشه که همزمان که کنترل و تعادل حرکت موتور رو به دست میگیرم بتونم راه و اطرافم رو ببینم و از همه‌ی این اتفاق لذت ببرم
-

میانمار در روز سوم
بازدید : 432
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 17:46


دوچرخه‌ای برمیداریم تا چند ساعت مانده تا غروب در روستایی در میانمار را با رکاب زدن کشف کنیم. نقشه را نگاه میکنیم و مسیری را انتخاب میکنیم که چند ساعتی راه کنار رودخانه تا دریاچه‌ی منطقه است و بعد با چند دقیقه رکاب زدن از کنار دکه‌های میوه و سبزیجات فروشی و غذاخوری‌های محلی میگذریم و از روستا خارج میشویم. از اینجای راه به بعد نور اریب خورشید است روی آسفالت و درختان موز و پاپایا بر جاده، رهگذران محلی وکشاورزان در زمین‌های زراعی پر از گل‌های آفتاب‌گردان و درختان انگور.

شهر معبدها باگان . میانمار

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 216
  • بازدید سال : 3434
  • بازدید کلی : 9019
  • کدهای اختصاصی